{پارت :۱} ........ (.درخواستی )
زیپ سویشرتم و بالا کشیدم و کولمو برداشتم دیرم شده بود از در اتاق خوابگاه اومدم بیرون و از کنار زمین بازی بسکتبال رد میشدم
تند تند راه میرفتم و نور آفتاب تو چشمام بود که توپی جلوی پام افتاد
دو یون:"هعی ا.ت بندازش اینور .."
از قصد کوتاه پرتابش کردم و تقریبا تا وسطای زمین قل خورد
دویون:"اگر نمیتونستی فقط نیاز بود بگی نمیتونم مطمئن باش ناراحت نمیشدم ... "
پرو پاهامو به زمین کوبوندم و بهش چشم غره رفتم
ا.ت:"ناراحت شدن و نشدن برام فرقی نداره ... الانم خوبه بیای و خودت برش داری ..."
دویدم و پشت سرم داد هاشون رو نشنیده میگرفتم
دویون:"عوضیییییییی"
در کلاس بسته بود و این اصلا خوب نبود میتونستم صدای داد استادمو وقتی همین الانم داره درمورد دیر اومدن بچه ها میکشه رو بشنوم
در زدم و سریع رفتم داخل و از پشت دخلمو اورد
استاده:"من داشتم جوک تعریف میکردم "
ا.ت:"عه سلام استاد خوبین منم خوبم "
استاده:"فقط برو بیرون دیگر حتی نمیخام چیزی بشنوم "
ا.ت:"اما ..."
استادش:"کلاس امروز و از دست میدی .."
ا.ت:"اما ... به من نگاه کنید"
استاد:"حق نداری اینجوری باهام حرف بزنی"
ا.ت:"لطفا"
یکی از بچه ها بلند شد و حمایتم کرد
یونگ سو:"لطفا استاد من مطئنم دفعه ی دیگه دیر نمیاد مگه نه؟"
بهم چشمک زد
ا.ت:"اوه آره آره"
هوفی کشید و با دستش بهم اشاره کرد بشینم
یونگسو:"احمق حتی الانم میخوای بخوابی"
ا.ت:"برام اهمیتی نداره چی بلغور میکنه فقط خواستم غیبت نخورم"
یونگسو:"هووه"(کشیدن نفس عمیق)
بعد از تموم شدن اون کلاس به اتاقمون برگشتیم
یونگسو:"باورم نمیشه دو ساعت تمام حرفاشو یاد داشت کردم"
ا.ت:"برای همینه میگم درس خوندن به درد ..."
یونگسو:"آآآییی"
برگشتم و به پشت سرم که یونگ سو بود نگاه کردم عوضیااا
ا.ت:"چیکارش دارین برین گمشییین"
نزدیکم شد و تویه صورتم خم شد
هیون وو:"پس تو ازون دخترایی که دوست دارن با دوستاشون دو نفره تنها باشن و اگر کسی بهشون کار داشته لتو پارهاش میکنن درسته؟"
ا.ت:"بیا فرض کنیم هستم کدوم قسمتش به تو مربوط میشه"
دویون:"بهت حالی میکنم"
اومد نزدیکم و یقمو گرفت و مشتشو جلوی صورتم گذاشت
که صدای کسی از پشت سرش بلند شد
جونگکوک:"وای شما دوتا برادرا چرا انقد سختش میکنین"
دویون:"ج...جونگکوک"
به اندازه ی سه قدم ازم دور شدن
اون بود ... کسی که همش سعی میکردم بهش محل نزارم سعی میکردم بهش حتی نگاهم نکنم تا دلشوره نگیرم که قیافم خوبه یا نه
تمام مدت فقط داشتم پافشاری میکردم و جلوش وای میستادم تا مثل بچه های دیگه ازش کتک نخورم یا به دروغ عکسم و پخش نکنن یا تو غذا خوری حداقل یک جا برای نشستن کنار بهترین دوستم داشته باشم
نمیتونستم بهش نگاه کنم ، دلم نمیخاست ....
این داستان ادامه دارد...
من برگشتممم
فردا شبم منتظر پارت بعدیش باشید !!
تند تند راه میرفتم و نور آفتاب تو چشمام بود که توپی جلوی پام افتاد
دو یون:"هعی ا.ت بندازش اینور .."
از قصد کوتاه پرتابش کردم و تقریبا تا وسطای زمین قل خورد
دویون:"اگر نمیتونستی فقط نیاز بود بگی نمیتونم مطمئن باش ناراحت نمیشدم ... "
پرو پاهامو به زمین کوبوندم و بهش چشم غره رفتم
ا.ت:"ناراحت شدن و نشدن برام فرقی نداره ... الانم خوبه بیای و خودت برش داری ..."
دویدم و پشت سرم داد هاشون رو نشنیده میگرفتم
دویون:"عوضیییییییی"
در کلاس بسته بود و این اصلا خوب نبود میتونستم صدای داد استادمو وقتی همین الانم داره درمورد دیر اومدن بچه ها میکشه رو بشنوم
در زدم و سریع رفتم داخل و از پشت دخلمو اورد
استاده:"من داشتم جوک تعریف میکردم "
ا.ت:"عه سلام استاد خوبین منم خوبم "
استاده:"فقط برو بیرون دیگر حتی نمیخام چیزی بشنوم "
ا.ت:"اما ..."
استادش:"کلاس امروز و از دست میدی .."
ا.ت:"اما ... به من نگاه کنید"
استاد:"حق نداری اینجوری باهام حرف بزنی"
ا.ت:"لطفا"
یکی از بچه ها بلند شد و حمایتم کرد
یونگ سو:"لطفا استاد من مطئنم دفعه ی دیگه دیر نمیاد مگه نه؟"
بهم چشمک زد
ا.ت:"اوه آره آره"
هوفی کشید و با دستش بهم اشاره کرد بشینم
یونگسو:"احمق حتی الانم میخوای بخوابی"
ا.ت:"برام اهمیتی نداره چی بلغور میکنه فقط خواستم غیبت نخورم"
یونگسو:"هووه"(کشیدن نفس عمیق)
بعد از تموم شدن اون کلاس به اتاقمون برگشتیم
یونگسو:"باورم نمیشه دو ساعت تمام حرفاشو یاد داشت کردم"
ا.ت:"برای همینه میگم درس خوندن به درد ..."
یونگسو:"آآآییی"
برگشتم و به پشت سرم که یونگ سو بود نگاه کردم عوضیااا
ا.ت:"چیکارش دارین برین گمشییین"
نزدیکم شد و تویه صورتم خم شد
هیون وو:"پس تو ازون دخترایی که دوست دارن با دوستاشون دو نفره تنها باشن و اگر کسی بهشون کار داشته لتو پارهاش میکنن درسته؟"
ا.ت:"بیا فرض کنیم هستم کدوم قسمتش به تو مربوط میشه"
دویون:"بهت حالی میکنم"
اومد نزدیکم و یقمو گرفت و مشتشو جلوی صورتم گذاشت
که صدای کسی از پشت سرش بلند شد
جونگکوک:"وای شما دوتا برادرا چرا انقد سختش میکنین"
دویون:"ج...جونگکوک"
به اندازه ی سه قدم ازم دور شدن
اون بود ... کسی که همش سعی میکردم بهش محل نزارم سعی میکردم بهش حتی نگاهم نکنم تا دلشوره نگیرم که قیافم خوبه یا نه
تمام مدت فقط داشتم پافشاری میکردم و جلوش وای میستادم تا مثل بچه های دیگه ازش کتک نخورم یا به دروغ عکسم و پخش نکنن یا تو غذا خوری حداقل یک جا برای نشستن کنار بهترین دوستم داشته باشم
نمیتونستم بهش نگاه کنم ، دلم نمیخاست ....
این داستان ادامه دارد...
من برگشتممم
فردا شبم منتظر پارت بعدیش باشید !!
۳۸.۴k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.